آیدا آیدا ، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره

آیدا و باباش

آخر هفته ی زاهدانی...

کلا آخر هفته های ما رو به زاهدان گره زدن! این هفته خیلی بهت خوش گذشت. جمعه شب که از خستگی راه همه ولو شدیم.. شنبه شب رفتیم پارک لِه لِه. اولش رفتی قلعه ی بادی ٬ خیلی جیغ کشیدی و خندیدی٬ بعدش رفتیم تاب و سرسره٬ بعدشم ماسه بازی ٬ با ردکقش بابی ماهی پدر و با ردکفش آیدا نی نی ماهیه رو کشیدیم ردکفش خاله فاطی از همه قشنگتر بود ٬ یهو یه ردکفش خیلی شیک و خارجی ترکی دیدیم که اطراف ما بیشتر به چشم میخورد و بعد یکی دو دقیقه به این نتیجه رسیدیم که رد کفش منه منم نشستم کنارتو حسابی خاکو خلی شدیم. یکم هم صخره نوردی کردیم ٬ خاله فاطمه هی برنده میشد عکسها به زودی... ...
27 تير 1391

<no title>

امتحانای ترم دوم تموم شده بود من دیگه مثل دوستام نبودم که، مامانی. من مامان بودمو حتی با یه دقیقه هم بیشتر توی دانشگاه موندن وجدان دردم میگرفت!(حس مادری) با دوستم فریبا  و زینب تو مرکزکامپیوتر نشسته بودیمو٬ منتظر بودیم دکتر مرادی نمرات رو بده سیستم گلستان کلی هم به به و چه چه داشتیم فریبا  وبلاگشو بهم نشون داد.. به منم پیشنهاد داد واست وبلاگ بزنم٬ من تو فکر وبلاگ زدن بودم ولی خودمونیم! یادش نداشتم! القصه! فقط میخواستم بگم دوسال پیش یه همچین روزایی در این مکان کلنگ وبلاگت زده شد! .   ...
27 تير 1391

یسنا!

مامی: بگو سوزن آیدا: تودن مامی: بگو سمانه آیدا: تمانه مامی: سینا آیدا: نینا مامی: بگو یسنا آیدا: یتا مامی: دوباره بگو آیدا: بگو مامان اُتی مامی: مامان حسنی آیدا: بگو خاله تمانه مامی: خاله سمانه آیدا: بگو اون چی بود که گفتی؟ مامی :  جوابی برای ذکاوتت ندارم دخترم جز: یسنا! و از صبح امروز تا الان دیگه اسم یسنا رو تکرار نکردی که نکردی...   ...
27 تير 1391

هشتمین راه برای ذله کردن یک عدد مامی: ترس از حموم

اِتی بووووووووووووود اِتی دَفود غه اس خدا هیسی بووود دوتا اُدَت بودن ته با هم دِندِدی میتَدَن نینی اُدته و مامان اُدته خونه بودن ولی باباسون نبود نی نی دِی دونست باباش قُزاس بَلی مامان اُدته بیدونس بابا اُدته تِتَت بووووود...     آیدام از سرشستن تو حموم خیلی متنفر بود ولی از وقتی فرشته های مهربون براش این دوتا اردک رو آوردن عاشق حمومه... پ.ن ۱: اونی که پاش شکسته مامان اردکه هس! پ.ن۲:پ ن۲ رو واسه تفریح نوشتم ...
27 تير 1391

دنیای آیدا اینگونه است!

  پارسال نیمه شعبان تهران بودیم. یادته مامی راه نمیرفتی... گاهی وقتا وقتی پیاده رو میدان حر یادم میومد عذاب وجدان میگرفتم ولی وقتی رفتم مشاوره و آقای ذبیحی راهو چاهو گذاشت جلوپام ٬ متاسف میشم که چرا ادامه اش ندادم تحمل گریه هاتو نداشتم.. آیدا - نیمه شعبان پارسال - شاه عبدالعظیم دینو دینو دینو ما دِ قرارو دینو! مامان دینو دینو کی میخونه؟ مامان : امید جهان آیدا : نه بابی میخونه پقد (فقط)  باسه مامان و آیدا مامان: زینو زینو بابا برای کی میخونه؟ آیدا : نه اممی زهها میخونه استبا دفتی! بی اجازه ی منو بابی رفته بودی خونه خاله معصوم گفتم: آیدا جوون از کی اجازه گرفته بودی رفتی؟ گفتی: از خودم!  ...
27 تير 1391

چشم براهتونیم آقا...

    با سلام ای آقا شبتان مهتابی روز میلاد شما در پیش است عرض تبریک آقا و کمی بیتابی ای نفسها به فدای کف نعلین شما اندکی تند قدم بردارید   خانه ی مد آیدا و مامانش  بروز شد. ...
27 تير 1391

الحمد!

  روی صندلی جلوی کامپیوتر ایستاده بودی و بلند بلند حرف میزدی یا بقول خودت زیاد حرف میزدی! من تو آشپزخونه بودم دیدم یهویی یه چیزی واژگون شد نمیدونم چندتا قدم شد شایدم پرواز کردم قبل از من بابی بهت رسید بغلت کرد دستتو خمو راست کردم وارسیت کردم خیلی ترسیده بودم بابی که صندلی رو بلند کرد کلی سجده شکر واجب شد خدا رو شکر که اتو مستقیم رفته بود زیر صندلی و بدن لطیفت رو نخراشیده بود عزیزکم   ...
27 تير 1391

این روزهای طوفانی، آشپزخانه ام پا اندازت!

    این روزهای طوفانی برای ما که حیاط نداریم هیچ فرقی با روزهای صاف و آفتابی نداره! جز خرواری از خاک که با خونه زندگیمون دوست میشن! بهر حال آب و هوا هرطوری میخواد باشه برنامه ی زندگی ما اینطوریه: -ساعت 12 دخترکم بیدار میشی منو صدا میزنی میگی: چی تو چیچه (شیرتوشیشه) البته نه به این ملایمت با بغض تا ناراحتیتو نشون بدی که چرا لحظه ی بیداری پیشت نبودم؟ -مامان ماساژت میده همزمان تلویزیون روشن میشه. -چند دقیقه ای که حالت جا اومد میای تو آشپزخونه و مشغول آب بازی میشی. -ساعت 2.30 که بابا میاد یه شربتی با بابی میزنی تو رگ.. -ساعت ۳ تا ۳.۳۰ غذا میخوریم -بعد از غذا میری تو بغل بابی یکم یواش یواش با خودت حرف میزنی و بازی میکنی (البته...
27 تير 1391

برام دعاکن مامانی تو بخدا نزدیکتری!

دخترم جز لاینفک من یا سجاده ام هستی وقت نمازم! نمازخوندنت میگیره وقت نماز بابی! سجده هات منو دیوانه میکنه بس صادقانه و طولانی هس! توی دنیای معصوم و ساده ی تو٬ فرق نمیکنه چی پوشیده باشی٬ چادر ٬ روسری٬ لباس عروس یا فقط یه شورت!!!! این عکسو بابی گرفت ازت بعد از یه سجده ی طولانیت روی سجاده ی من! عاشقتم آیدایی     پ.ن به آخرین پست خانه ی مد آیدا و مامانش  الگو اضافه شد. ...
27 تير 1391