آیدا آیدا ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

آیدا و باباش

قربون دختریه تودارم بشم

دیشب خونه ی خاله بهار دعوت بودیم منو آیدام یخورده زودتر از بابی٬ خاله فاطمه وبابانا رفتیم خونه خاله بهار مامان حسین آقا هم اونجا بود وای که عاشق دختر بچه هاست هروقت آیدا رو میبینه  کلی قربون صدقش میره و هر جوری باشه یکی یدونه بوس از لپ آیدا میگیره آیدا یخورده گرسنه بود رفتم تو آشپزخونه واسه آیدا غذا بکشم خاله بهار خیلی تاکید  داشت آیدا نیاد تو آشپزخونه که خدای نکرده نسوزه ٬مامان عمو حسین هم لطف کرد آیدا رو بغل کرد که نیاد دنبالم و کلی بوسش کردو باهاش حرف میزدو.... غذا رو آوردم ایشونم آیدا رو داد بغلم٬ پشتش که به ما شد آیدا با عصبانیت گفت: اَتَ اَتَ اَتَ اَتَ اَتَ این چیه؟ گفتم مامان عمو حسینه ...
30 فروردين 1390

وای خدا جون چقد من خوافم میاد

ساعت ۴صبحه بابی وداداگلیه من تو یه خواب عمیق و شیرینن. تا همین الان با بابایی مشغول ویراست مقاله اش بودیم بماند که ما چند تا فول  کردیمو بابی اصلا به روی خودش نیاورد بعله! بابی سر شبی بهم گفت مریم جون من خیلی سرم شلوغه اگه میشه مساله های تحقیق در عملیاتمو تو حل کن. خوب منم که نمره بیستیه ریاضیم باکمال میل پذیرفته و از اینکه میتونم یه کاری برای رفاه حال شوهریَم انجام بدم فوق العاده احساس شعف داشتم. دفتر دستکای جوادمو برداشتمو بالش کوچمولوی داداگلی رو برداشتمو همچین استادانه صفحه ی ۱۳۴ کتابو آوردمو یه دقیقه٬ دو دقیقه٬ سه دقیقه... دیگه داشت به ده دقیقه نزدیک میشد نمیدونم چرا احساس میکردم برزو خانمو دلُم مُخاد هَمی بِلَدُ صِدا بِ...
30 فروردين 1390