آیدا آیدا ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

آیدا و باباش

نهمین راه برای ذله کردن مامی بیچاره!!!

کوچیکتر که بودی تکیه کلامت بود: این چیه؟ سوال خوبی بود٬ خوشحال میشدم از کنجکاوی هات. بعد یه مدت دیگه انگار کنجکاوی نبود یه جور کِرم بود که به اعماق مخیله ات نفوذ کرده بود واسه ذله کردن من! یه صبحی از خواب بیدار شدی و گفتی این چیه؟ پرسیدی پرسیدی تا رسیدی به من. اشاره به من کردی وپرسیدی این تیه؟ گفتم مامان! خنده ی شیطنتی کردی یعنی من گولت زدمو تو نفهمیدی!!! اما حالا که بزرگتر شدی٬ تکیه کلامت شده "چرااااااا؟" از ذله شدن گذشته ٬ دیوانم کردی آیدا! بعضی وقتها از بس میپرسی چرا و من جواب میدمو تودوباره چرای بعدی رو آماده داری٬ احساس میکنم تمام سلولهای بدنم دارن گریه میکنن!!! آقای ذبیحی (مشاورمون که تو به اسم دکتر بازی میشناسیش!) گف...
27 تير 1391

من الانه غش برم.......

منو مامانو آیدا از بازار اومدیم فاطمه چایی آورد به آیدا گفتم: مامی چایی میخوری؟ گفت: غذا!  کلی ذوق کردم این چهارمین باری بود که این کلمه رو تکرار میکرد تو دلم داشتم آرزو میکردم که ای کاش اینقد کم حرف نباشه که مامان گفت غصه  نخور! الان مث باباش کم حرفه! ولی دو سه ماه دیگه میره به خودت!!!! (انگار خیلی بلند بلند فکر میکردم ) قبل از اینکه جواد بیاد آیدا زیادی نقونوق میکرد اعتصاب غذا هم کرده بودو لب به غذا  نیمزد بردمش تو حیاط که شاید با گُلا سرگرم شه و دو لقمه بخوره که طبق معمول شروع کرد.  -چیه؟  :گل -چیه؟   :برگ گل ...
1 ارديبهشت 1390

منم بیکارم ها!!!!!!!!!!!

داشتم عکسای تو دوربینو وارسی میکردم که به یه تعداد عکس برخوردم به این زیادی.......! از بینشون این چند تا رو انتخاب کردم پیامای تبریک تولد داداگلیه:   ...
30 فروردين 1390

<no title>

سلام امروز واسه آیدا جشن تولد میگیریم هر کی اومد قدمش رو چشم بای ...
30 فروردين 1390

اینم عکسای تولدش

   جای همه خالی یه جشن تولد توپ بود خیلی شلوغ بود هم به بچه ها خوش گذشت هم به بزگترا اون توپای پشت سر داداگلی هم کادوی دادا بود به مهموناش        این عکس تاریخی شد آخه هیشکدوم از بچه ها همامنگ  نمیشد یا آیدا نق میزد یا صالحه صورتش اونوری بود یا سینا در حال........... بعله مشاهده هم میکنید نصفشون یادشون رفته کلاهاشونو سر بذارن امان! البته یه دو سه نفری از کوچولوهای جشن پشت دوربین مشغول شیطنتن! ...
30 فروردين 1390

خدا رو شکرجوادی بسلامتی از تهران برگشت

  آخیش دادا گلی و باباش بالاخره خوابیدن! وای که این دخملک با ما چه کرد از دلتنگی پدر! یه سره زِر میزد بابایی بابایی! ظهر که زنگ زدم جوادی گفت سوار تاکسی شدم دارم میام خونه٬ منو آیدا رفتیم دم در منتظر عزیزمون. وای چه لحظه ای بود٬ آیدا باباشو که دید........ چی بگم؟ مگه جدا میشدن دیگه! آیدا از رو پا جوادی بلند میشد میرفت یخورده دورتر یهو میپرید  تو بغل بابی و بلند بلند میخندید الهی قربونش برم         ...
30 فروردين 1390