خدا رو شکرجوادی بسلامتی از تهران برگشت
آخیش دادا گلی و باباش بالاخره خوابیدن!
وای که این دخملک با ما چه کرد از دلتنگی پدر!
یه سره زِر میزد بابایی بابایی!
ظهر که زنگ زدم جوادی گفت سوار تاکسی شدم دارم میام خونه٬
منو آیدا رفتیم دم در منتظر عزیزمون.
وای چه لحظه ای بود٬ آیدا باباشو که دید........ چی بگم؟
مگه جدا میشدن دیگه! آیدا از رو پا جوادی بلند میشد میرفت یخورده دورتر یهو میپرید
تو بغل بابی و بلند بلند میخندید
الهی قربونش برم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی