آیدا آیدا ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

آیدا و باباش

من الانه غش برم.......

1390/2/1 20:51
نویسنده : مامی
359 بازدید
اشتراک گذاری
منو مامانو آیدا از بازار اومدیم فاطمه چایی آورد به آیدا گفتم: مامی چایی میخوری؟

گفت:غذا! کلی ذوق کردم این چهارمین باری بود که این کلمه رو تکرار میکرد

تو دلم داشتم آرزو میکردم که ای کاش اینقد کم حرف نباشه که مامان گفت غصه

 نخور! الان مث باباش کم حرفه! ولی دو سه ماه دیگه میره به خودت!!!!

(انگار خیلی بلند بلند فکر میکردم)

قبل از اینکه جواد بیاد آیدا زیادی نقونوق میکرد اعتصاب غذا هم کرده بودو لب به غذا

 نیمزد بردمش تو حیاط که شاید با گُلا سرگرم شه و دو لقمه بخوره که طبق معمول

شروع کرد.

 -چیه؟  :گل

-چیه؟   :برگ گل

.

.

-چیه    :گل یخ

-چیه    :گل میخک

-چیه    :مامان. و صدای خنده ی آیدا که پیش خودش فک کرده من حواسم نبوده

یه قاشق با کلی ترفند و کلک تو دهنش کردمو دوباره شروع کرد

 -چیه؟  :گل

-چیه؟   :برگ گل

.

.

-چیه    :شلوار. آیدام تکرار کرد بَدار

-چیه    :مورچه. تکرار کرد بَچّه وای خدا از خوشحالی ذوق کردمو یادم رفت که چند

دقیقه پیش حسابی کلافه ی چیه هاشو غذا نخوردناش بودم

دیشب بابانا به آیدا گلی غذا داد٬ آیدا سیر شدو رفت عروسکشو بغل کرد بابا گفت

 بابایی دیگه نمیخوری آیدا گفت:نَح! بابا گفت پس بگو خدا رو شکر آیدا گفت:آشُ

 وای که چه ذوقی کردم بعدش هر چی التماسش کردم که مامی یه بار دیگه بگو خدا

 رو شکر خیلی جدی سرشو تکون میدادو میگفت نَح! نَح!

جاخودکاری خاله فاطمه رو برداشته بودو خودکاراشو یکی یکی میداد بهم منم

که غرق صحبت با مامان بودم٬ حواسم نبود یکیشو نگرفتم بلند گفت:بِگی اینقد

خوشحال شدمو قربون صدقش رفتم که یادم رفت درست به قسمت مهم ماجرا

رسیده بودیم

تلویزیون روشن بودو ابی جون مشغول خوندن آیدا تازه از خواب بیدار شده بود پام

جلوی دیدشو داشت پامو فشار دادو گفت: بِشین منو میگی..........

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)