آیدا آیدا ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

آیدا و باباش

این روزهای طوفانی، آشپزخانه ام پا اندازت!

    این روزهای طوفانی برای ما که حیاط نداریم هیچ فرقی با روزهای صاف و آفتابی نداره! جز خرواری از خاک که با خونه زندگیمون دوست میشن! بهر حال آب و هوا هرطوری میخواد باشه برنامه ی زندگی ما اینطوریه: -ساعت 12 دخترکم بیدار میشی منو صدا میزنی میگی: چی تو چیچه (شیرتوشیشه) البته نه به این ملایمت با بغض تا ناراحتیتو نشون بدی که چرا لحظه ی بیداری پیشت نبودم؟ -مامان ماساژت میده همزمان تلویزیون روشن میشه. -چند دقیقه ای که حالت جا اومد میای تو آشپزخونه و مشغول آب بازی میشی. -ساعت 2.30 که بابا میاد یه شربتی با بابی میزنی تو رگ.. -ساعت ۳ تا ۳.۳۰ غذا میخوریم -بعد از غذا میری تو بغل بابی یکم یواش یواش با خودت حرف میزنی و بازی میکنی (البته...
27 تير 1391

برام دعاکن مامانی تو بخدا نزدیکتری!

دخترم جز لاینفک من یا سجاده ام هستی وقت نمازم! نمازخوندنت میگیره وقت نماز بابی! سجده هات منو دیوانه میکنه بس صادقانه و طولانی هس! توی دنیای معصوم و ساده ی تو٬ فرق نمیکنه چی پوشیده باشی٬ چادر ٬ روسری٬ لباس عروس یا فقط یه شورت!!!! این عکسو بابی گرفت ازت بعد از یه سجده ی طولانیت روی سجاده ی من! عاشقتم آیدایی     پ.ن به آخرین پست خانه ی مد آیدا و مامانش  الگو اضافه شد. ...
27 تير 1391

نهمین راه برای ذله کردن مامی بیچاره!!!

کوچیکتر که بودی تکیه کلامت بود: این چیه؟ سوال خوبی بود٬ خوشحال میشدم از کنجکاوی هات. بعد یه مدت دیگه انگار کنجکاوی نبود یه جور کِرم بود که به اعماق مخیله ات نفوذ کرده بود واسه ذله کردن من! یه صبحی از خواب بیدار شدی و گفتی این چیه؟ پرسیدی پرسیدی تا رسیدی به من. اشاره به من کردی وپرسیدی این تیه؟ گفتم مامان! خنده ی شیطنتی کردی یعنی من گولت زدمو تو نفهمیدی!!! اما حالا که بزرگتر شدی٬ تکیه کلامت شده "چرااااااا؟" از ذله شدن گذشته ٬ دیوانم کردی آیدا! بعضی وقتها از بس میپرسی چرا و من جواب میدمو تودوباره چرای بعدی رو آماده داری٬ احساس میکنم تمام سلولهای بدنم دارن گریه میکنن!!! آقای ذبیحی (مشاورمون که تو به اسم دکتر بازی میشناسیش!) گف...
27 تير 1391

من الانه غش برم.......

منو مامانو آیدا از بازار اومدیم فاطمه چایی آورد به آیدا گفتم: مامی چایی میخوری؟ گفت: غذا!  کلی ذوق کردم این چهارمین باری بود که این کلمه رو تکرار میکرد تو دلم داشتم آرزو میکردم که ای کاش اینقد کم حرف نباشه که مامان گفت غصه  نخور! الان مث باباش کم حرفه! ولی دو سه ماه دیگه میره به خودت!!!! (انگار خیلی بلند بلند فکر میکردم ) قبل از اینکه جواد بیاد آیدا زیادی نقونوق میکرد اعتصاب غذا هم کرده بودو لب به غذا  نیمزد بردمش تو حیاط که شاید با گُلا سرگرم شه و دو لقمه بخوره که طبق معمول شروع کرد.  -چیه؟  :گل -چیه؟   :برگ گل ...
1 ارديبهشت 1390

منم بیکارم ها!!!!!!!!!!!

داشتم عکسای تو دوربینو وارسی میکردم که به یه تعداد عکس برخوردم به این زیادی.......! از بینشون این چند تا رو انتخاب کردم پیامای تبریک تولد داداگلیه:   ...
30 فروردين 1390

<no title>

سلام امروز واسه آیدا جشن تولد میگیریم هر کی اومد قدمش رو چشم بای ...
30 فروردين 1390