آیدا آیدا ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

آیدا و باباش

اینم عکسای تولدش

   جای همه خالی یه جشن تولد توپ بود خیلی شلوغ بود هم به بچه ها خوش گذشت هم به بزگترا اون توپای پشت سر داداگلی هم کادوی دادا بود به مهموناش        این عکس تاریخی شد آخه هیشکدوم از بچه ها همامنگ  نمیشد یا آیدا نق میزد یا صالحه صورتش اونوری بود یا سینا در حال........... بعله مشاهده هم میکنید نصفشون یادشون رفته کلاهاشونو سر بذارن امان! البته یه دو سه نفری از کوچولوهای جشن پشت دوربین مشغول شیطنتن! ...
30 فروردين 1390

خدا رو شکرجوادی بسلامتی از تهران برگشت

  آخیش دادا گلی و باباش بالاخره خوابیدن! وای که این دخملک با ما چه کرد از دلتنگی پدر! یه سره زِر میزد بابایی بابایی! ظهر که زنگ زدم جوادی گفت سوار تاکسی شدم دارم میام خونه٬ منو آیدا رفتیم دم در منتظر عزیزمون. وای چه لحظه ای بود٬ آیدا باباشو که دید........ چی بگم؟ مگه جدا میشدن دیگه! آیدا از رو پا جوادی بلند میشد میرفت یخورده دورتر یهو میپرید  تو بغل بابی و بلند بلند میخندید الهی قربونش برم         ...
30 فروردين 1390

قربون دختریه تودارم بشم

دیشب خونه ی خاله بهار دعوت بودیم منو آیدام یخورده زودتر از بابی٬ خاله فاطمه وبابانا رفتیم خونه خاله بهار مامان حسین آقا هم اونجا بود وای که عاشق دختر بچه هاست هروقت آیدا رو میبینه  کلی قربون صدقش میره و هر جوری باشه یکی یدونه بوس از لپ آیدا میگیره آیدا یخورده گرسنه بود رفتم تو آشپزخونه واسه آیدا غذا بکشم خاله بهار خیلی تاکید  داشت آیدا نیاد تو آشپزخونه که خدای نکرده نسوزه ٬مامان عمو حسین هم لطف کرد آیدا رو بغل کرد که نیاد دنبالم و کلی بوسش کردو باهاش حرف میزدو.... غذا رو آوردم ایشونم آیدا رو داد بغلم٬ پشتش که به ما شد آیدا با عصبانیت گفت: اَتَ اَتَ اَتَ اَتَ اَتَ این چیه؟ گفتم مامان عمو حسینه ...
30 فروردين 1390

وای خدا جون چقد من خوافم میاد

ساعت ۴صبحه بابی وداداگلیه من تو یه خواب عمیق و شیرینن. تا همین الان با بابایی مشغول ویراست مقاله اش بودیم بماند که ما چند تا فول  کردیمو بابی اصلا به روی خودش نیاورد بعله! بابی سر شبی بهم گفت مریم جون من خیلی سرم شلوغه اگه میشه مساله های تحقیق در عملیاتمو تو حل کن. خوب منم که نمره بیستیه ریاضیم باکمال میل پذیرفته و از اینکه میتونم یه کاری برای رفاه حال شوهریَم انجام بدم فوق العاده احساس شعف داشتم. دفتر دستکای جوادمو برداشتمو بالش کوچمولوی داداگلی رو برداشتمو همچین استادانه صفحه ی ۱۳۴ کتابو آوردمو یه دقیقه٬ دو دقیقه٬ سه دقیقه... دیگه داشت به ده دقیقه نزدیک میشد نمیدونم چرا احساس میکردم برزو خانمو دلُم مُخاد هَمی بِلَدُ صِدا بِ...
30 فروردين 1390